چند قطره احساس
کاش دنیا یکبار هم که شده بازیش را به ما می باخت مگر چه لذتی دارد این بردهای تکراری برایش؟!...
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

حکایت بعضی عشقها شبیه قصه نوح است(طرف ازترس طوفان میادسراغت)

 

بعضی شبیه قصه ابراهیم(بایدهمه چیزتوبراش قربانی کنی)

 

بعضی شبیه قصه مسیح(آخرش به صلیب کشیده میشه)

 

اما بیشتر عشقاشبیه قصه حضرت موسی هستن(یه کم که دورمیشی یه گوساله جاتومیگیره)

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |




بعضی روزها آدم بدبخت میشود


بعضی روزها دلت میگیرد


بعضی روزها همه چیز بوی دلتنگی میدهد


بعضی روزها هیچ کس دوستت ندارد


بعضی روزها آسمان ابری است اما تو گرمت است


بعضی روزها خیابانها کثیف تر است


بعضی روزها آدم ها عبوس تر


امروز از آن روزهاست


حالم اصلا خوب نیست

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

گفتی دهانم بوی شیر میدهد..

 

رفتی..!!!


حالا بوی سیگار،

 

بوی مشروب،

 

بوی "دروغ" هم می دهد...

 

برگرد..!!!
 

نوشته شده در تاريخ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

مـهـربـانـی تـا کـــــــی ...؟؟


بـگـذار سـخـت باشم و سـرد ...!!


بـاران کـه بـاریــد... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه...!!!


خـورشـیـد کـه تـابـیـد... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک ....!!!


اشـک کـه آمـد... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک ..!!!


او کـه رفـت،... نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت

نوشته شده در تاريخ شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !


نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !


نباید بی تفاوت !


چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !


کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !


نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد !

 

نوشته شده در تاريخ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |



کـودکـی در مـن


بـه نمـاز آیـات مـی ایسـتد...


وقـتـی کـه


یـاد تــو!


دلـم را...


مـی لـرزانـد...!!

نوشته شده در تاريخ شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


راستی  از خودت پرسیدی


چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند


اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !

مگر هردو از یک تن نیست؟

بفروش ! تنت را حراج کن…


من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان،


شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

بعضي آدمهــــــا يهـو ميــان. . . . !

يهـو زندگيـتـــــو قشنگ ميکنن . . . !

يهـو ميشن همــــــه ي دلخـوشيت . . . !

يهـو ميشن دليـل خنــــــده هات . . . !

يهـو ميشن دليل نفس کشيــــدنت . . . !

... بـعــــد همينجـوري يهـو ميــــــرن . . . !

يهـو گنـــــــــــد ميـزنن بـه آرزوهــــات . . . !

يهـو ميشن دليل همــــــــه ي غصــه هات و همـــــــه ي اشکات . . . !

يهـو ميشن سبب بالا نيـــومدن نفسـت

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

خيانت !!

 

همه را از پا در مي آورد

 

از خدا که قوي تر نيستيم ...

 

ببين

 

خيانت ِ شيطان با او چه کرده است

 

که اين طور بي خيال ِ دنيا شده است ...!!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

کاش یکی‌ بود که توی کوچه‌ها داد میزد


خاطره خشکیه... خاطره خشکیه


اونوقت همه ی خاطراتتو


همونایی که ارزش گرفتن دمپاییِ پاره هم ندارن


میریختم تو کیسه و میدادم بهش و میرفت

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |

 

نمی‌خواستم این عشق را فاش کنم...

 

نمی‌خواستم اما…

 

ناگاه به خود آمدم دیدم همه‌ی کلمات راز مرا می‌دانند...

 

این است که هر چه می‌نویسم عاشقانه‌ای می‌شود....

 

برای تو...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

پدران ما هرگز جمله عاشقانه ای به مادرانمان نگفتند

 

شعری از نیما و سهراب برا یشان نخواندند ...

 

شعر کوچه را از بر نداشتند ...

 

پس چگونه بود تا همیشه

 

در کنار هم ماندند و گذشتند از آرزوهایی : ...

 

که ما نه به آن میرسیم و نه از آن می گذریم

 

حتی به بهای گذشتن از "هم"........

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

نترس..

 

گاهی ملک بدون صاحب را می توان برای فروش گذاشت...

 

نمی گویم بخر. نه!!

 

دل آشوب من که خریدن ندارد...

 

اما...

 

فیلم بازی کن!

 

خودت را جای یک خریدار بگذار

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

کی گفته زمان طلاست؟


من مزه مزه اش کردم...

 


زمان عین الکله...

 


ثانیه ثانیه میسوزونه میره تو عمق وجودت...

 


مست مست که شدی, چشاتو باز میکنی

 


میبینی عمرت گذشته و تو موندی‌و خماری از دست رفتن یک عمر...!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, توسط مهرداد خدابنده لو |


 

 

همه ميتونن اسمت رو صدا کنن، اما...


يکي هست که وقتي اسمت رو ميگه لذت ميبري.....


و با تمام وجود در جوابش دوست داري بگي..

 

جــــــــــون دلم

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.