غصه مــــرا خورد...
وقتی دیدم
دست به سینه ایستادی...!
تمام راه را
برای
اغوشــــــت
دویـــــــــده بودم .........
به جهنم که پیر میشوی
دیوانه!
چروکِ زیر چشمانت
همانقدر زیباست
که چینِ رویِ دامنت
ﺳﺮ
ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﻣﻦ
ﺑﮕﺬﺍﺭ
ﻭ
ﺁﺭﺍﻡ
ﺑﮕﻮ:
ﺩﻭﺳــــــﺗﺖ ﺩﺍﺭﻡ...
ﺍﺯ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯽ!؟
ﻓﺮﺩﺍ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ!...
اگر صاحب بهشت بودم...
آنقدر روی زمین آن سیب مــے کـاشتم تا همه ی اهل آن را بیرون کنم...!
مَن باشم ...
تـُ باشــے ...
خــُدا باشد ....
و دیگر...
تنهایــے و تنهایـی و تنهایــے
غريب است دوست داشتن...
و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می دانيم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ريشه دوانده؛
به بازيش ميگيريم
هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر،
هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصير از ما نيست؛
تمامی قصه های عاشقانه، اينگونه به گوشمان خوانده شدهاند..
باز باران با ترانه
میخورد بر بام خانه
خانه ام کو خانه ات کو ؟
آن دل دیوانه ات کو ؟
روزهای کودکی کو ؟
فصل خوب سادگی کو ؟
یادت آید روز باران ؟
گردش آن روز دیرین ؟
پس چ شد دیگر کجا رفت ؟
خاطرات خوب و رنگین ؟
در پس آن کوی بن بست
در دل تو آرزو هست ؟
کودک خوشحال دیروز ..
غرق در غم های امروز...
یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد...
باز باران باز باران
میخورد بر بام خانه
بی ترانه
بی بهانه
شایدم گم کرده خانه...
کاش حداقل جوانمردی میکردی،
و "مهربانی ام" را بهانه ی رفتنت نمیکردی!
تا من مجبور نشوم هر روز "سنگ" را نشان دلم بدهم
و بگویم اگر مثل این بودی...
او"نمیرفت" !!!
چــگـونـه دسـت دلم را بگیرم،
و در كـنار "دلـتـنگیـهایـم" قـدم بـزنم؟! ! !
در این شهر؛
که خـيابان هـایش پـر از "هَـرزه" هاست. . .
پـر از چـراغ مـاشـیــن هــا و
چشمکٍ آقـایـان! ! !
مـسـیـر من با شـمـا يـکی نـیـست،
از سـرعـتــ خـود نـکاهـیـد . . .
مـن آدابــ "دلـبـری" را نـمـیدانـم....!
ببخش...
ببخش که صدای گریه هایت را نمیشنویم...
گوشمان از قیمت دلار و ماشین و ویلا ومرغ و...
پر شده......!
برفــــــ باشد !
باران ..
یا آفتاب ..
چتر نمی خواهمــــــــ !
بگو معنی لغاتــــــ را ...
از نــ و بنویسنـــــ ــد ..!
" امنیتـــــــ "
حصار دستــــــ های تــ و ستـــــــ !
آدم به خدا خیانت کرد!
خدا درد آفرید!
غم آفرید!
تنهایی آفرید!
بغض آفرید!
اما راضی نشد!
کمی فکر کرد!
و آنگاه عشق آفرید!
نفس راحتی کشید!
انتقامش را گرفته بود از آدم …!
میگن هر چی از دوست رسد نیکوست!
پس چرا هر چی از تو میرسه
خاطره ...
نگاه ...
لبخند ...
یاد ...
ویران کننده است !
منو داغون میکنه ....!؟
روزهای بدی در زندگی آدم می رسد
که هیچ کسی حتی نمی پرسد:
" خوبی ؟ "
برای چنین روزهای بدی
نیاز به یگانه مهربانِ دلسوزی داری
به شرطی که در روزهای خوب فراموشش نکرده باشی
و نامش چه زیباست ...
خدا ...
شاید دل من عروسکی از چوب است
مثل قصـــــه ی پینوکیــو محبوب است
اما چه دماغـــــــــــی داره این بیچاره
از بس که نوشته: "حال من هم خوب است.!!"